مجله دانشمند

مجله دانشمند
علمی،خبر،بیوگرافی،فیلم و تلویزیون،سرگرمی،آموزشی،دانلود،داستان و.... و ..... و....... 
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان علمی سرگرمی آموزشی دانلود هر چی بخوای و آدرسaigmblog.lxb.irلینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.به وبلاگ ما اطمینان کنید. می توانید ما را با آدرس  زیر نیز  ما را لینک کنید:

www.aigmblog.loxblog.com

در صورتی که لینک شما در وبلاگ ما ثبت نشد لطفا به ما اطلاع دهید تا در صورت وجود لینک ما در وب سایت شما ما شما را لینک کنیم.

با تشکر

 





 سپاسگزار 

ایوان پترویچ یک بسته اسکناس به طرف میشابوبوف ، منشی و قوم و خویش دور خود ، دراز کرد و گفت:
ــ بگیر! این سیصد روبل ، مال تو! برش دار! … مال خودت … نمی خواستم بدهم اما … چه کنم؟ بگیرش … فراموش نکن که این ، برای آخرین دفعه است … باید ممنون زنم باشی … اگر اصرار او نبود ، غیر ممکن بود … خلاصه ، زنم متقاعدم کرد …
میشا پول را گرفت و چندین بار پلک زد. درمانده بود که به چه زبانی از ایوان پترویچ تشکر کند. چشمهایش سرخ و پر از اشک شده بود. دلش میخواست ایوان پترویچ را بغل کند اما … کجا دیده شده است که آدم ، رئیس خود را به آغوش بکشد؟
آقای رئیس بار دیگر گفت:....

ــ تو باید از زنم تشکر کنی … او بود که توانست متقاعدم کند … قیافه ی گریانت ، قلب مهربان او را چنان متأثر کرده بود که … خلاصه باید ممنون او باشی.
میشا پس پس رفت و اتاق کار آقای رئیس را ترک گفت. از آنجا ، یکراست نزد همسر ایوان پترویچ و به عبارت دیگر به اتاق قوم و خویش دور خود رفت. این زن مو بور و ریز نقش و تو دل برو ، روی کاناپه ی کوچکی نشسته و سرگرم خواندن یک رمان بود.
میشا در برابر او ایستاد و گفت:
ــ زبانم از تشکر قاصر است!
زن ، با حالتی آمیخته به فروتنی لبخند زد ، کتاب را به یک سو نهاد و مرد جوان را ــ از سر لطف و مرحمت ــ به نشستن دعوت کرد. میشا کنار زن نشست و گفت:
ــ آخر چطور میتوانم از شما تشکر کنم؟ چطور ؟ چگونه؟ یادم بدهید ماریا سیمیونونا! لطف شما ، بیش از یک احسان بود! حالا با این پول ، میتوانم با کاتیای عزیزم عروسی کنم.
قطره اشکی بر گونه اش راه افتاد. صدایش می لرزید.
ــ واقعاً از شما ممنون و سپاسگزارم! …
آنگاه خم شد و دست کوچک و ظریف ماریا سیمیونونا را ملچ و ملوچ کنان بوسید و ادامه داد:
ــ راستی که شما موجود مهربانی هستید! ایوان پترویچ هم مهربان است! مهربان و متواضع! قلبش از طلاست! شما باید به درگاه خدا شکر کنید که چنین شوهری را نصیبتان کرده است! دوستش داشته باشید ، عزیزم! خواهش میکنم ، تمنا میکنم دوستش داشته باشید!
بار دیگر خم شد و این بار هر دو دست او را ملچ و ملوچ کنان بوسید. در این لحظه ، بر گونه ی دیگرش قطره اشکی جاری شد. در این حال ، یک چشمش کوچکتر از چشم دیگرش می نمود.
ــ شوهرتان گر چه پیر و بی ریخت است اما قلب رئوفی دارد! قلبش کیمیاست! محال است مردی نظیر او را پیدا کنید! آری ، محال است! دوستش داشته باشید! شما زنهای جوان ، موجودات سبکسری هستید! بیشتر به ظاهر مرد توجه دارید تا به باطنش … تمنا میکنم دوستش داشته باشید!
ساعدهای زن جوان را گرفت و آنها را بین دستهای خود فشرد. صدایش آمیزه ای شده بود از ناله و زاری:
ــ هرگز به او خیانت نکنید! نسبت به او وفادار باشید! خیانت به این نوع آدمها ، در حکم خیانت به فرشته هاست! قدرش را بدانید و دوستش داشته باشید! دوست داشتن این انسان بی نظیر و تعلق داشتن به او … راستی که کمال خوشبختی است! شما زنها ، خیلی چیزها را نمیخواهید بفهمید … من شما را دوست میدارم … دیوانه وار دوستان دارم زیرا به او تعلق دارید! من ، موجود مقدسی را که متعلق به اوست ، می بوسم … و این ، بوسه ای ست مقدس … وحشت نکنید ، من نامزد دارم … هیچ اشکالی ندارد …
لرزان و نفس نفس زنان ، لبهای خود را از زیر گوش ماریا سیمیونونا به طرف صورت او لغزاند و سبیل خود را با گونه ی زن جوان ، مماس کرد:
ــ به او خیانت نکنید ، عزیزم! شما او را دوست می دارید ، مگر نه ؟ دوستش دارید ؟
ــ بله ، دوستش دارم!
ــ راستی که موجود شگفت انگیزی هستید!
آنگاه نگاه آکنده از شوق و محبت خود را برای لحظه ای به چشمهای او دوخت ــ در آن چشمها ، چیزی جز روح نجابت مشاهده نمیشد. سپس دست خود را به دور کمر زن جوان حلقه کرد و ادامه داد:
ــ واقعاً شگفت انگیز هستید! … شما آن فرشته ی … شگفت انگیز را … دوست دارید … آن قلب … طلایی را …
ماریا سیمیونونا کمی جابجا شد و سعی کرد کمر خود را آزاد کند اما بیش از پیش در میان دستهای میشا گرفتار شد … ناگهان سر کوچکش به یک سو خم شد و روی سینه ی میشا آرمید ــ راستی که کاناپه ، مبلی است ناجور!
ــ روح او … قلب او … کی میتوان نظیر این مرد را پیدا کرد ؟ دوست داشتن او … شنیدن تپش های قلب او … دست در دست او ، در راه زندگی قدم نهادن … رنج بردن … در شادیهای او شریک شدن … منظورم را بفهمید! درکم کنید!
قطره های اشک از چشمهایش بیرون جستند … سرش با حالتی آمیخته به ارتعاش ، خم شد و بر سینه ی ماریا سیمیونونا ، فرود آمد … در حالی که اشک میریخت و های های میگریست ، زن جوان را در آغوش خود فشرد …
نشستن روی این کاناپه ، راستی که مکافات است! ماریا سیمیونونا تلاش کرد تا مگر خود را از آغوش او برهاند و مرد جوان را آرام کند و تسکینش دهد! … وای که این جوان ، چه اعصاب متشنجی دارد! زن جوان ، وظیفه ی خود میدانست از آنهمه علاقه ی او به ایوان پترویچ ، اظهار تشکر کند اما به هیچ تدبیری نمیتوانست از جای خود بلند شود.
ــ دوستش بدارید! … به او خیانت نکنید … تمنا میکنم! شما … زن ها … آنقدر سبکسر تشریف دارید … نمی فهمید … درک نمیکنید …
میشا ، کلمه ای بیش از این نگفت … زبانش هرز شد و خشکید …
حدود پنج دقیقه بعد ، ایوان پترویچ برای انجام کاری به اتاق ماریاسیمیونونا وارد شد … مرد بینوا! چرا زودتر از این نیامده بود؟ وقتی میشا و ماریا ، چهره ی کبود و مشتهای گره شده ی آقای رئیس را دیدند و صدای خفه و گرفته اش را شنیدند ، از جا جهیدند …
ماریا سیمیونونا با صورتی به سفیدی گچ ، رو کرد به ایوان پترویچ و پرسید:
ــ تو ، چه ات شده ؟
پرسید ، زیرا می بایست حرفی می زد!
میشا هم زیر لب ، من من کنان گفت؛
ــ اما … ولی من صادقانه … جناب رئیس! … به شرفم قسم می خورم که صادقانه


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ دو شنبه 24 بهمن 1390برچسب:سپاسگذار,داستانک سپاسگذار, ] [ 18:5 ] [ علیرضا ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ ما خوش آمدید. آرزوی ما افزایش علم شماست.لطفا در وبلاگ ما نظر داده و با کلیک روی +1 ما را در گوگل محبوب کنید.
موضوعات وب
امکانات وب